هدیهدی، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

هدی خاله!

تاب!!!

هدی داشت می رفت توی اتاقش که خورد به تابی که از در اتاقش آویز بود. هدی: مامان، تاب چشمش ندید خورد به من!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 10 ماه تاریخ: 26 شهریور 1391 ...
26 شهريور 1391

فراموشی!!!

هدی رفت توی اتاقش اما یادش نمی یومد توی اتاق چه کار داشته.   هدی: من خودم رو برای چی آوردم اینجا؟؟؟!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 10 ماه تاریخ: 19 شهریور 1391 ...
19 شهريور 1391

مورچه!!!

هدی داشت چپ چپ به یک مورچه نگاه می کرد!   زهرا (مامان هدی): هدی، مورچه رو نکشی ها.   (و هدی همچنان چپ چپ نگاه می کرد!) یک دفعه با انگشتش مورچه رو له کرد. با همون انگشت، مورچه رو هل می داد، اما مورچه تکون نمی خورد. هدی: مامان، این باطریش تموم شده!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 3 ماه ...
15 شهريور 1391

فرار!!!

زهرا (مامان هدی): هدی بیا، باید لباست رو عوض کنی. هدی (در حال فرااااااار، با خنده و تهدید): اگه بتونی منو بگیری خودت میدونی!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 9 ماه تاریخ: 5 شهریور 1391 ...
6 شهريور 1391

خونه ی مامان جون!!!

هدي: خاله، دایی محمد الان کجا می خواد بره؟ خاله: خونه ی مامان جون. هدی: منم می خوام برم خونه ی مامان جون جا بمونم!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 9 ماه تاریخ: 3 شهریور 1391 ...
5 شهريور 1391

عجله!!!

زهرا (مامان هدی) و هدی با عجله از پله ها میرفتن پایین. هدی: مامان عجله داری؟ زهرا: آره. هدی: خب می خوای من رو بغل کن تا دیرت نشه!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 9 ماه ...
4 شهريور 1391

دیدار!!!

خاله: خب ما دیگه بریم. هدی: کجا می خوای بری؟ خاله: خونه ی خودمون. هدی: چیرااااااا؟! خاله: آخه دیگه دیروقته. باید بریم استراحت کنیم. هدی: پس چرا اومدی؟! خاله: اومدیم شما رو ببینیم دیگه. هدی (با ناراحتی): یعنی دیگه نمی خوای من رو  نگاه کنی؟؟؟!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 2 سال و 9 ماه تاریخ: 1 شهریور 1391 ...
2 شهريور 1391

شیرکاکائو!!!

هدی: مامان جون، شیرکاکائو می خوام. ( مادرم شیرکاکائو رو ریختن توی لیوان و بهش دادن.) هدی: این طوری؟؟؟ مامان جون: پس چه طوری؟ هدی: لیوان رو برام بذار توی سینی! (مادرم براش گذاشتن توی بشقاب.) هدی: این که سینی نیست! مامان جون: عزیزم این لیوان کوچیکه، سینی لازم نداره. هدی: نه، بذار توی سینی! (مادرم لیوان رو گذاشتن توی سینی ملامین.) هدی: نــــــــــــه، از اون سینی ها که مامان جون خدیجه اون شب گذاشت جلوی مهمون!!! مامان جون: چشـــــــــــــم! (گذاشتن توی سینی کریستال و براش گذاشتن روی زمین.) هدی: نــــــــــــه، برام بذار روی میز. مامان جون: بچه، میریزی روی زم...
1 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدی خاله! می باشد